خاطرات دانش آموز شهيد حسن حيدري
دانش آموز شهيد حسن حيدري از دلهره داشت ميمرد. آمد سپاه. گفت:«ميخوام با پسرم تماس بگيرم» ـ «خيره آقاي حيدري! اتفاقي افتاده، چیه اين همه نگرانين؟» ـ «راستش ديشب خواب پسرمو ديدم. خواب ديدم توي خاك و خون دست و پا ميزنه. تو رو خّدا شما كه ميتونين به جبهه تلفن بزنين من باهِش دو … ادامه خواندن خاطرات دانش آموز شهيد حسن حيدري
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.